ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت


چون رمیدنهای آهـــــــو ؛ ناز کـــردن های او

دشت چشـمان مرا حالی به حالی کرد و رفت


کهنــــــه ای بودم برای اشک های این و آن

هرکسی ما را به نوعی دستمالی کرد و رفت !


ابر هم در بارشش قصـــد فـــــــداکاری نداشت

عقده در دل داشت ؛ روی خاک خالی کرد و رفت


آرزویم با تو بودن بود ؛ کوشیـــــــــــــــدم ؛ ولی ...

واقعیت را به من تقدیر حالی کـــــــــــــــرد و رفت