مادرم امشب برایت چشم من هم اشک می بارد
مــــــــــــــادرم
ازشما چه پنهان امشب که کار را تعطیل کردم دنبال خرید به مغازه رفته بودم در مسیر برگشت مادرم از افغانستان زنگ زد و گفت من دیشب خوابت را دیده ام امروز از صبح تاحالا دنبال تلفن بودم که از شما احوال بگیرم پس از سرگردانی زیاد سرانجام این لحظه شب موفق شدم به تلفنی دسترسی پیدا کنم و باشما تماس بگیرم.
خیلی نگران به نظر می رسید چند بار پرسید : " اوبچه راس بوگی جان مان تو خوبه؟" گفتم خوبه آبی جان خوبه نگران نباش.
از زمان که صدای لرزان و نگران مادرم را شنیدم تا این لحظه خیلی دلم برای مادرم گرفته! ای کاش امکانش می بود که امشب می توانستم پیش آبی جانم بروم و از نگرانی و هزار گونه دلهره و استرس بیرونش نمایم!!!!!!!!
خدا لعنت کند حاکمان بی رحم افغانستان را که برای مردم ما مجال زندگی در کشورمان را نمی دهند و هزار رقم مشکل پیش پای مان درست کرده اندکه برای زنده ماندن ناگزیر به ترک وطن و محرومیت از دامان پرمهر مادر می شویم!
مادرم امشب برایت چشم من هم اشک می بارد
از آسمان قصّه برگ زرد مي بارد
چشمان من مانند فصلی سرد مي بارد
مثل هميشه راهرو ها پر شدند از گرگ
از آسمان هم آدم نامرد مي بارد
بر جلد تقویمم نوشته :زندگی زیبا است
امّا ميان صفحه هایش درد مي بارد
من نوحه خوانی مي کنم این بار چشمانم
از دست ابری که سیاهم کرد مي بارد
از آسمان شهر هم باران نمي آید
شاعر ولی تنها و بی همدرد مي بارد
شعر را از وبلاگ ترانه قرض گرفتم.